شماره ٦٤٣: هله طبل وفا بزن که بيامد اوان تو

هله طبل وفا بزن که بيامد اوان تو
مي چون ارغوان بده که شکفت ارغوان تو
بفشاريم شيره از شکرانگور باغ تو
بفشانيم ميوه ها ز درخت جوان تو
بمران جان و عقل را ز سر خوان فضل خود
چه خورد يا چه کم کند مگسي دو ز خوان تو
طمع جمله طامعان بود از خرمنت جوي
دو ده مختصر بود دو جهان در جهان تو
همه روز آفتاب اگر ز ضيا تيغ مي زند
به کم از ذره مي شود ز نهيب سنان تو
چو زمين بوس مي کند پي تو جان آسمان
به چه پر برپرد زمين به سوي آسمان تو
بنشيند شکسته پر سوي تو مي کند نظر
که همين جاش مي رسد مدد ارمغان تو
نه گذشته ست در جهان نه شب و ني سحرگهان
که دمم آتشين نشد ز دم پاسبان تو
نه مرا وعده کرده اي نه که سوگند خورده اي
که به هنگام برشدن برسد نردبان تو
چو بدان چشم عبهري به سوي بنده بنگري
بپرد جانش از مکان به سوي لامکان تو
بنوازيش کاي حزين مخور اندوه بعد از اين
که خروشيد آسمان ز خروش و فغان تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحيمتر
جهت پختگي تو برسيد امتحان تو
بکنم باغ و جنتي و دوايي ز درد تو
بکنم آسمان تو به از اين از دخان تو
همه گفتيم و اصل را بنگفتيم دلبرا
که همان به که راز تو شنوند از دهان تو