شماره ٦٣٦: بي دل شده ام بهر دل تو

بي دل شده ام بهر دل تو
ساکن شده ام در منزل تو
صرفه چه کنم در معدن تو
زر را چه کنم با حاصل تو
شد جمله جهان سبز از دم تو
قبله دل و جان هر قابل تو
شد عقل و خرد ديوانه تو
بي علم و عمل شد عامل تو
مرغان فلک پربسته تو
هر عاقل جان ناعاقل تو
هاروت هنر ماروت ادب
گشتند نگون در بابل تو
گردن بکشد جان همچو شتر
تا زنده شوم از بسمل تو
حل گشت ز تو هر مشکل جان
ماندم به جهان من مشکل تو
بنويس برات اين مزد مرا
تا نقد کنم از عامل تو
از روز به است اکنون شب ما
از تاب مه بس کامل تو
تا شب شتران هموار روند
تا منزل خود با محمل تو
در منزل خود آزاد شوند
از ظالم تو وز عادل تو
خامش کن و خود در يک دمه اي
خامش نکند اين قايل تو