شماره ٦٣٥: چو از سر بگيرم بود سرور او

چو از سر بگيرم بود سرور او
چو من دل بجويم بود دلبر او
چو من صلح جويم شفيع او بود
چو در جنگ آيم بود خنجر او
چو در مجلس آيم شراب است و نقل
چو در گلشن آيم بود عبهر او
چو در کان روم او عقيق است و لعل
چو در بحر آيم بود گوهر او
چو در دشت آيم بود روضه او
چو وا چرخ آيم بود اختر او
چو در صبر آيم بود صدر او
چو از غم بسوزم بود مجمر او
چو در رزم آيم به وقت قتال
بود صف نگهدار و سرلشکر او
چو در بزم آيم به وقت نشاط
بود ساقي و مطرب و ساغر او
چو نامه نويسم سوي دوستان
بود کاغذ و خامه و محبر او
چون بيدار گردم بود هوش نو
چو بخوابم بيايد به خواب اندر او
چو جويم براي غزل قافيه
به خاطر بود قافيه گستر او
تو هر صورتي که مصور کني
چو نقاش و خامه بود بر سر او
تو چندانک برتر نظر مي کني
از آن برتر تو بود برتر او
برو ترک گفتار و دفتر بگو
که آن به که باشد تو را دفتر او
خمش کن که هر شش جهت نور او است
وزين شش جهت بگذري داور او
رضاک رضاي الذي اوثر
و سرک سري فما اظهر
زهي شمس تبريز خورشيدوش
که خود را بود سخت اندرخور او