شماره ٦١٨: اي ديده من جمال خود اندر جمال تو

اي ديده من جمال خود اندر جمال تو
آيينه گشته ام همه بهر خيال تو
و اين طرفه تر که چشم نخسپد ز شوق تو
گرمابه رفته هر سحري از وصال تو
خاتون خاطرم که بزايد به هر دمي
آبستن است ليک ز نور جلال تو
آبستن است نه مهه کي باشدش قرار
او را خبر کجاست ز رنج و ملال تو
اي عشق اگر بجوشد خونم به غير تو
بادا به بي مرادي خونم حلال تو
سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال
افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو
گر از عدم هزار جهان نو شود دگر
بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو
از بس که غرقه ام چو مگس در حلاوتت
پروا نباشدم به نظر در خصال تو
در پيش شمس خسرو تبريز اي فلک
مي باش در سجود که اين شد کمال تو