شماره ٦٠٢: همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو

همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا يافته اي صحبت هر خام مجو
همه سرسبزي جان تو ز اقبال دل است
هله چون سبزه و چون بيد مرو زين لب جو
پر شود خانه دل ماه رخان زيبا
گرهي همچو زليخا گرهي يوسف رو
حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان
سوي او خنبد هر يک که منم بنده تو
هر ضميري که در او آن شه تشريف دهد
هر سوي باغ بود هر طرفي مجلس و طو
چند هنگامه نهي هر طرفي بهر طمع
تو پراکنده شدي جمع نشد نيم تسو
هله اي عشق که من چاکر و شاگرد توام
که بسي خوب و لطيف است تو را صورت و خو
گر مي مجلسي و آب حيات همه اي
همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو
هله اي دل که ز من ديده تو تيزتر است
عجب آن کيست چو شمس و چو قمر بر سر کو
آنک در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ
و آنک که در سلسله او است دو صد سلسله مو
هفت بحر ار بفزايند و به هفتاد رسند
بود او را به گه عبره به زير زانو
او مگر صورت عشق است و نماند به بشر
خسروان بر در او گشته اياز و قتلو
فلک و مهر و ستاره لمع از وي دزدند
يوسف و پيرهنش برده از او صورت و بو
همه شيران بده در حمله او چون سگ لنگ
همه ترکان شده زيبايي او را هندو
لب ببند و صفت لعل لب او کم کن
همه هيچند به پيش لب او هيچ مگو