شماره ٥٨٧: جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو

جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار کو
لايق اين کفر نادر در جهان زنار کو
هر زمان چون مست گردد از نسيم خمر جان
تا در خمخانه مي تازد وليکن بار کو
سوي بي گوشي سماع چنگ مي آيد وليک
چنگ جانان است آن را چوب يا اوتار کو
چونک او بي تن شود پس خلعت جان آورند
کاندر او دستان حايک يا که پود و تار کو
کبر عاشق بوي کن کان خود به معني خاکيي است
در چنان دريا تکبر يا که ننگ و عار کو
چون مشامت برگشايد آيدت از غار عشق
طرفه بويي پس دوي هر سو که آخر غار کو
رنگ بي رنگي است از رخسار عاشق آن صفا
آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار کو
آمدت مژده ز عمر سرمدي پس حمد کو
کاندر آن عمرت غم امسال و ياد پار کو
صحبت ابرار و هم اشرار کان جا زحمت است
در حريم سايه آن مهتر اخيار کو
شمس حق و دين خداوند صفاهاي ابد
در شعاع آفتابش ذره هشيار کو