شماره ٥٦٩: چو بگشادم نظر از شيوه تو

چو بگشادم نظر از شيوه تو
بشد کارم چو زر از شيوه تو
تويي خورشيد و من چون ميوه خام
به هر دم پخته تر از شيوه تو
چو زهره مي نوازم چنگ عشرت
شب و روز اي قمر از شيوه تو
به هر دم صد هزار اجزاي مرده
شود چون جانور از شيوه تو
چرا ازرق قباي چرخ گردون
چنين بندد کمر از شيوه تو
چرا روي شفق سرخ است هر شام
به خونابه جگر از شيوه تو
ز شيوه ماهت استاره همي جست
گرفتم من بصر از شيوه تو
به خوبي همچو تو خود اين محال است
چنان خوبي به سر از شيوه تو
ز انبوهي نباشد جان سوزن
ز عاشق وين حشر از شيوه تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شيوه تو
اگر نه پرده آويزي به هر دم
بدرد اين بشر از شيوه تو
اگر غفلت نباشد جمله عالم
شود زير و زبر از شيوه تو
چرايم شمس تبريزي چو شيدا
به گرد بام و در از شيوه تو