شماره ٥٦٣: تو جام عشق را بستان و مي رو

تو جام عشق را بستان و مي رو
همان معشوق را مي دان و مي رو
شرابي باش بي خاشاک صورت
لطيف و صاف همچون جان و مي رو
يکي ديدار او صد جان به ارزد
بده جان و بخر ارزان و مي رو
چو ديدي آن چنان سيمين بري را
بده سيم و بنه هميان و مي رو
اگر عالم شود گريان تو را چه
نظر کن در مه خندان و مي رو
اگر گويند رزاقي و خالي
بگو هستم دو صد چندان و مي رو
کلوخي بر لب خود مال با خلق
شکر را گير در دندان و مي رو
بگو آن مه مرا باقي شما را
نه سر خواهيم و ني سامان و مي رو
کيست آن مه خداوند شمس تبريز
درآ در ظل آن سلطان و مي رو