شماره ٥٥٥: گشته ست طپان جانم اي جان و جهان برگو

گشته ست طپان جانم اي جان و جهان برگو
هين سلسله درجنبان اي ساقي جان برگو
سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان آمد
تا چند کشي گوشم اي گوش کشان برگو
سري است سمندر را ز آتش بنمي سوزد
جاني است قلندر را نادرتر از آن برگو
بنگر حشر مستان از دست بنه دستان
با رطل گران پيش آ با ضرب گران برگو
زان غمزه چون تيرش و ابروي کمان گيرش
اسرار سلحشوري با تير و کمان برگو
برگو هله جان برگو پيش همگان برگو
و آن نکته که مي داني با او پنهان برگو
از جام رحيق او مست است عشيق او
پيغام عقيق او اي گوهر کان برگو
من بي زبر و زيرم در پنجه آن شيرم
ز احوال جهان سيرم ز احوال فلان برگو
زير است نواي غم و اندرخور شادي بم
يک لحظه چنين برگو يک لحظه چنان برگو
خورشيد معينت شد اقبال قرينت شد
مقصود يقينت شد بي شک و گمان برگو
چون بگذري اي عارف زين آب و گل ناشف
زان سو مثل هاتف بي نام و نشان برگو
در عالم جان جا کن در غيب تماشا کن
رويي به روان ها کن زين گرم روان برگو
من بيخود و سرمستم اينک سر خم بستم
اي شاه زبردستم بي کام و دهان برگو