شماره ٥٥٢: نمي گفتي مرا روزي که ما را يار غاري تو

نمي گفتي مرا روزي که ما را يار غاري تو
درون باغ عشق ما درخت پايداري تو
ايا شير خدا آخر بفرمودي به صيد اندر
که خه مر آهوي ما را چو آهو خوش شکاري تو
شکفته داشتي چون گل دل و جانم دلاراما
کنونم خود نمي گويي کز آن گلزار خاري تو
ز نازي کز تو در سر بد تهي کرد از دماغم غم
مرا زنهار از هجرت که بس بي زينهاري تو
چو فتوي داد عشق تو به خون من نمي دانم
چه جوهردار تيغي تو چه سنگين دل نگاري تو
ايا اوميد در دستم عصاي موسوي بودي
ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماري تو
چو از افلاک نوراني وصال شاه افتادي
چو آدم اندر اين پستي در اين اقليم ناري تو
کنار وصل دربودي يکي چندي تو اي ديده
کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناري تو
الا اي مو سيه پوشي به هنگام طرب وآنگه
سپيدت جامه باشد چون در اين غم سوگواري تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون
که يک عذرم نپذرفتي چگونه خوش عذاري تو
تو اي جان سنگ خارايي که از آب حيات او
جدا گشتي و محرومي وآنگه برقراري تو
رميدستي از اين قالب وليکن علقه اي داري
کز آن بحر کرم در گوش در شاهواري تو
در اين اوميد پژمرده بپژمردي چو باغ از دي
ز دي بگذر سبک برپر که ني جان بهاري تو
بخاراي جهان جان که معدنگاه علم آن است
سفر کن جان باعزت که ني جان بخاري تو
مزن فال بدي زيرا به فال سعد وصل آيد
مگو دورم ز شاه خود که نيک اندر جواري تو
چو دانستي که ديوانه شدي عقل است اين دانش
چو مي داني که تو مستي پس اکنون هشياري تو
هزاران شکر آن شه را که فرزين بند او گشتي
هزاران منت آن مي را که از وي در خماري تو
همه فخر و همه دولت براي شاه مي زيبد
چرا در قيد فخري تو چرا دربند عاري تو
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد اي دل
چرا قربان شدي اي دل چو شيشاک نزاري تو
چو سرنايي تو نه چشم از براي انتظار لب
چو آن لب را نمي بيني در آن پرده چه زاري تو
چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من
چرا بر دست اين دل هم مثال دف نداري تو
هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدين
تو بادي ريش درکرده که يعني حق گزاري تو
الا اي شاه تبريزم در اين درياي خون ريزم
چه باشد گر چو موسي گرد از دريا برآري تو
ايا خوبي و لطف شه شمردم رمزکي از تو
شمردن از کجا تانم که بي حد و شماري تو