شماره ٥٤٤: نديدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او

نديدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او
همه جوشان و پرآتش کمين اندر بهانه جو
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولي در گلشن جانشان شقايق هاي تو بر تو
حقايق هاي نيک و بد به شير خفته مي ماند
که عالم را زند برهم چو دستي برنهي بر او
بسي خورشيد افلاکي نهان در جسم هر خاکي
بسي شيران غرنده نهان در صورت آهو
به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم
وگر چه زاد بس نادر از اين داماد و کدبانو
ضميرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد
اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو
روان گشته ست از بالا زلال لطف تا اين جا
که اي جان گل آلوده از اين گل خويش را واشو
نمي بيني تو اين زمزم فروتر مي روي هر دم
اگر ايوبي و محرم به زير پاي جو دارو
چو شستن گيرد او خود را ربايد آب جو او را
چو سيبش مي برد غلطان به باغ خرم بي سو
به سيبستان رسد سيبش رهد از سنگ آسيبش
نبيند اندر آن گلشن بجز آسيب شفتالو
دل ويس و دل رامين ببيند جنت وحدت
گل سرخ و گل خيري نشيند مست رو با رو
از آن سو در کف حوري شراب صاف انگوري
از اين سو کرده رو بانو به خنده سوي روبانو
در آن باغ خوش اعلوفه سپي پوشان چو اشکوفه
که رستيم از سيه کاري ز مازو رفت آن ما زو
بصيرت ها گشاده هر نظر حيران در آن منظر
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقيش را برگو