شماره ٥٤٣: باده چو هست اي صنم بازمگير و ني مگو

باده چو هست اي صنم بازمگير و ني مگو
عرضه مکن دو دست تي پر کن زود آن سبو
اي طربون غم شکن سنگ بر اين سبو مزن
از در حق به يک سبو کم نشده ست آب جو
زان قدحي که ساحران جان به فدا شدند از آن
چون کف موسي نبي بزم نهاد و کرد طو
فاش بيا و فاش ده باده عشق فاش به
عيد شده ست و عام را گر رمضان است باش گو
رغم سپيد ماخ را رقص درآر شاخ را
و آن کرم فراخ را بازگشاي تو به تو
مهره که درربوده اي بر کف دست نه دمي
و آن گروي که برده اي بار دوم ز ما مجو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز يار من
چند خزيده در کفن زنده از آن مسيح خو
منکر حشر روز دين ژاژ مخا بيا ببين
رسته چو سبزه از زمين سروقدان باغ هو
خامش کرده جملگان ناطق غيب بي زبان
خطبه بخوانده بر جهان بي نغمات و گفت و گو