شماره ٥٤٢: من که ستيزه روترم در طلب لقاي تو

من که ستيزه روترم در طلب لقاي تو
بدهم جان بي وفا از جهت وفاي تو
در دل من نهاده اي آنچ دلم گشاده اي
از دو هزار يک بود آنچ کنم به جاي تو
گلشکر مقويم هست سپاس و شکر تو
کحل عزيزيم بود سرمه خاک پاي تو
سبزه نرويدي اگر چاشنيش نداديي
چرخ نگرددي اگر نشنودي صلاي تو
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو
هست اميد شب روان يقظت روزهاي تو
من ز لقاي مردمان جانب که گريزمي
گر نبدي لقايشان آينه لقاي تو
بخت نداشت دهريي منکر گشت بعث را
ور نه بقاش بخشدي موهبت بقاي تو
پر ز جهاد و ناميه عالم همچو کاهدان
کي برسيدي از عدم جز که به کهرباي تو
در دل خاک از کجا هاي بدي و هو بدي
گر نه پياپي آمدي دعوت هاي هاي تو
هم به خود آيد آن کرم کيست که جذب او کند
هست خود آمدن دلا عاطفت خداي تو
گويد ذره ذره را چند پريم بر هوا
هست هوا و ذره هم دستخوش هواي تو
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب
چرخ زنان به هر صفت رقص کنان براي تو
رقص هوا نديده اي رقص درخت ها نگر
يا سوي رقص جان نگر پيش و پس خداي تو
بس کن تا که هر يکي سوي حديث خود رود
نبود طبع ها همه عاشق مقتضاي تو