شماره ٥٣٦: سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو

سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده اي دلا راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو
مرده اگر ببيندت فهم کند که سرخوشي
چند نهان کني که مي فاش کند نهان تو
بوي کباب مي زند از دل پرفغان من
بوي شراب مي زند از دم و از فغان تو
بهر خدا بيا بگو ور نه بهل مرا که تا
يک دو سخن به نايبي بردهم از زبان تو
خوبي جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره اي خوبي بي کران تو
بازبديد چشم ما آنچ نديد چشم کس
بازرسيد پير ما بيخود و سرگران تو
هر نفسي بگوييم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحري چو ابر دي بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستين اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوي آسمان شوم
نيست نشان زندگي تا نرسد نشان تو
زاهد کشوري بدم صاحب منبري بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از مي اين جهانيان حق خدا نخورده ام
سخت خراب مي شوم خائفم از گمان تو
صبر پريد از دلم عقل گريخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستي بي امان تو
شير سياه عشق تو مي کند استخوان من
ني تو ضمان من بدي پس چه شد اين ضمان تو
اي تبريز بازگو بهر خدا به شمس دين
کاين دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو