شماره ٥٣٥: در سفر هواي تو بي خبرم به جان تو

در سفر هواي تو بي خبرم به جان تو
نيک مبارک آمده ست اين سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدي چونک در آن کمر شدي
کشته زار در ميان زان کمرم به جان تو
همچو قمر برآمدي بر قمران سر آمدي
همچو هلال زار من زان قمرم به جان تو
خشک و ترم خيال تو آينه جمال تو
خشک لبم ز سوز دل چشم ترم به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات تنگ شکر گشاده اي
چون مگس شکسته پر بر شکرم به جان تو
دام هميشه تا بود آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم به جان تو
در تبريز شمس دين هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم به جان تو