شماره ٥٣٤: عيد نمي دهد فرح بي نظر هلال تو

عيد نمي دهد فرح بي نظر هلال تو
کوس و دهل نمي چخد بي شرف دوال تو
من به تو مايل و تويي هر نفسي ملولتر
وه که خجل نمي شود ميل من از ملال تو
ناز کن اي حيات جان کبر کن و بکش عنان
شمس و قمر دليل تو شهد و شکر دلال تو
آيت هر ملاحتي ماه تو خواند بر جهان
مايه هر خجستگي ماه تو است و سال تو
آب زلال ملک تو باغ و نهال ملک تو
جز ز زلال صافيت مي نخورد نهال تو
ملک تو است تخت ها باغ و سرا و رخت ها
رقص کند درخت ها چونک رسد شمال تو
مطبخ توست آسمان مطبخيانت اختران
آتش و آب ملک تو خلق همه عيان تو
عشق کمينه نام تو چرخ کمينه بام تو
رونق آفتاب ها از مه بي زوال تو
خشک لبند عالمي از لمع سراب تو
لطف سراب اين بود تا چه بود زلال تو
اي ز خيال هاي تو گشته خيال عاشقان
خيل خيال اين بود تا چه بود جمال تو
وصل کني درخت را حالت او بدل شود
چون نشود مها بدل جان و دل از وصال تو
زهر بود شکر شود سنگ بود گهر شود
شام بود سحر شود از کرم خصال تو
بس سخن است در دلم بسته ام و نمي هلم
گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو