شماره ٥٢٦: چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او
روي ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او
با ترشان لاغ کني خنده زني جنگ شود
خنده نهان کردم من اشک همي بارم از او
شهر بزرگ است تنم غم طرفي من طرفي
يک طرفي آبم از او يک طرفي نارم از او
با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم
روي من او پشت من او پشت طرب خارم از او
صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش
رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او
طوطي قند و شکرم غير شکر مي نخورم
هر چه به عالم ترشي دورم و بيزارم از او
گر ترشي داد تو را شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگي تو از او من خوش و رهوارم از او
هر کي در اين ره نرود دره و دوله ست رهش
من که در اين شاه رهم بر ره هموارم از او
مسجد اقصاست دلم جنت مأواست دلم
حور شده نور شده جمله آثارم از او
هر کي حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد
تو اگر انکاري از او من همه اقرارم از او
قسمت گل خنده بود گريه ندارد چه کند
سوسن و گل مي شکفد در دل هشيارم از او
صبر همي گفت که من مژده ده وصلم از او
شکر همي گفت که من صاحب انبارم از او
عقل همي گفت که من زاهد و بيمارم از او
عشق همي گفت که من ساحر و طرارم از او
روح همي گفت که من گنج گهر دارم از او
گنج همي گفت که من در بن ديوارم از او
جهل همي گفت که من بي خبرم بيخود از او
علم همي گفت که من مهتر بازارم از او
زهد همي گفت که من واقف اسرارم از او
فقر همي گفت که من بي دل و دستارم از او
از سوي تبريز اگر شمس حقم بازرسد
شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او