شماره ٥٢٣: والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو

والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو
کو ساقي دريادلي تا جام سازد از سبو
با آنچ خو کردي مرا اندرمدزد آن ده مها
با توست آن حيله مکن اين جا مجو آن جا مجو
هر بار بفريبي مرا گويي که در مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پيش آ و در گوشم بگو
خوش من فريب تو خورم ننديشم و اين ننگرم
که من چو حلقه بر درم چون لب نهم بر گوش تو
من بر درم تو واصلي حاتم کف و دريادلي
بالله رها کن کاهلي مي ريز چون خون عدو
تا هوش باشد يار من باطل شود گفتار من
هر دم خيالي باطلي سر برزند در پيش او
آن کز ميت گلگون بود يا رب چه روزافزون بود
کز آب حيوان مي کند آن خضر هر ساعت وضو
از آسمان آمد ندا کاي بزمتان را ما فدا
طوبي لکم طوبي لکم طيبوا کراما و اشربوا
سقيا لهذا المفتتح القوم غرقي في الفرح
زين سو قدح زان سو قدح تا شد شکم ها چارسو
کس را نماند از خود خبر بربند در بگشا کمر
از دست رفتيم اي پسر رو دست ها از ما بشو
من مست چشم شنگ تو و آن طره آونگ تو
کز باده گلرنگ تو وارسته ايم از رنگ و بو
خامش کن کز بيخودي گر هاي و هويي مي زدي
اين جا به فضل ايزدي ني هاي مي گنجد نه هو
مي گشته ام بي هوش من تا روز روشن دوش من
يک ساعتي ساران کو يک ساعتي پايان کو
اي شمس تبريزي بيا اي جان و دل چاکر تو را
گر چه نبشتي از جفا نام مرا بر آب جو