شماره ٤٩٨: بانگ برآمد ز دل و جان من

بانگ برآمد ز دل و جان من
کآه ز معشوقه پنهان من
سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من شه و سلطان من
خسته و بسته ست دل و دست من
دست غم يوسف کنعان من
دست نمودم که بگو زخم کيست
گفت ز دست من و دستان من
دل بنمودم که ببين خون شده ست
ديد و بخنديد دلستان من
گفت به خنده که برو شکر کن
عيد مرا اي شده قربان من
گفتم قربان کيم يار گفت
آن مني آن مني آن من
صبح چو خنديد دو چشمم گريست
ديد ملک ديده گريان من
جوش برآورد و روان کرد آب
از شفقت چشمه حيوان من
نک اثر آب حياتش نگر
در بن هر سي و دو دندان من
آب حيات است روانه ز جوش
تازه بدو سدره ايمان من
بنده اين آبم و اين ميراب
بنده تر از من دل حيران من
بس کن گستاخ مرو هين خموش
پيش شهنشاه نهان دان من