شماره ٤٩٥: بانگ برآمد ز خرابات من

بانگ برآمد ز خرابات من
يار درآمد به مراعات من
تا که بديدم مه بي حد او
رفت ز حد ذوق مناجات من
موسي جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کيست
کآمد سرمست به ميقات من
اين نفس روشن چون برق چيست
پر شده تا سقف سماوات من
اين دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نياز
بر طمع لطف و مکافات من
پيشتر آ پيشتر آ و ببين
خلعت و تشريف و مکافات من
نفي شدي در طلب وصل من
عمر ابد گير ز اثبات من
از خم توحيد بخور جام مي
مست شو اين است کرامات من
پهلوي شه آمده اي مات شو
مات مني مات مني مات من
بس کن اي دل چو شدي مات شه
چند ز هيهاي و ز هيهات من