شماره ٤٩٢: مي نروم هيچ از اين خانه من

مي نروم هيچ از اين خانه من
در تک اين خانه گرفتم وطن
خانه يار من و دارالقرار
کفر بود نيت بيرون شدن
سر نهم آن جا که سرم مست شد
گوش نهم سوي تنن تنتنن
نکته مگو هيچ به راهم مکن
راه من اين است تو راهم مزن
خانه ليلي است و مجنون منم
جان من اين جاست برو جان مکن
هر کي در اين خانه درآيد ورا
همچو منش باز بماند دهن
خيز ببند آن در اما چه سود
قارع در گشت دو صد درشکن
اي خنک آن را که سرش گرم شد
ز آتش روي چو تو شيرين ذقن
آن رخ چون ماه به برقع مپوش
اي رخ تو حسرت هر مرد و زن
اين در رحمت که گشادي مبند
اي در تو قبله هر ممتحن
شمع تويي شاهد تو باده تو
هم تو سهيلي و عقيق يمن
باقي عمر از تو نخواهم بريد
حلقه به گوش توام و مرتهن
مي نرمد شير من از آتشت
مي نرمد پيل من از کرگدن
تو گل و من خار که پيوسته ايم
بي گل و بي خار نباشد چمن
من شب و تو ماه به تو روشنم
جان شبي دل ز شبم برمکن
شمع تو پروانه جانم بسوخت
سر پي شکرانه نهم بر لگن
جان من و جان تو هر دو يکي است
گشته يکي جان پنهان در دو تن
جان من و تو چو يکي آفتاب
روشن از او گشته هزار انجمن
وقت حضور تو دو تا گشت جان
رسته شد از تفرقه خويشتن
تن زدم از غيرت و خامش شدم
مطرب عشاق بگو تن مزن
خطه تبريز و رخ شمس دين
ماهي جان راست چو بحر عدن