شماره ٤٨٩: ساقي من خيزد بي گفت من

ساقي من خيزد بي گفت من
آرد آن باده وافر ثمن
حاجت نبود که بگويم بيار
بشنود آواز دلم بي دهن
هست تقاضاگر او لطف او
و آن کرم بي حد و خلق حسن
ماه برآيد تو مگويش برآ
بر تو زند نور مگويش بزن
اي به گه بزم بهين عيش و نوش
وي به گه رزم مهين صف شکن
از پي هر گمره نيکو دليل
وز پي محبوس چه اي خوش رسن
عالم همچون شب و تو همچو ماه
تو مثل شمعي و جان ها لگن
جان مثل ذره بود بي قرار
با تو شود ساکن نعم السکن