شماره ٤٨٨: شب که جهان است پر از لوليان

شب که جهان است پر از لوليان
زهره زند پرده شنگوليان
بيند مريخ که بزم است و عيش
خنجر و شمشير کند در ميان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پيش و پسش اختر چون ماکيان
ديده غماز بدوزد فلک
تا که گواهي ندهد بر کيان
خفته گروهي و گروهي به صيد
تا کي کند سود و کي دارد زيان
پنج و شش است امشب مهره قمار
سست ميفکن لب چون ناشيان
جام بقا گير و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عيان
ساقي باقي است خوش و عاشقان
خاک سيه بر سر اين باقيان
زهر از آن دست کريمش بنوش
تا که شوي مهتر حلواييان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تيان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حليه حلوا بيان