شماره ٤٨٧: گر چه اندر فغان و ناليدن

گر چه اندر فغان و ناليدن
اندکي هست خويشتن ديدن
آن نباشد مرا چو در عشقت
خوگرم من به خويش دزديدن
به خدا و به پاکي ذاتش
پاکم از خويشتن پسنديدن
ديده کي از رخ تو برگردد
به که آيد به وقت گرديدن
در چنين دولت و چنين ميدان
ننگ باشد ز مرگ لنگيدن
عاشقان تو را مسلم شد
بر همه مرگ ها بخنديدن
فرع هاي درخت لرزانند
اصل را نيست خوف لرزيدن
باغبانان عشق را باشد
از دل خويش ميوه برچيدن
جان عاشق نواله ها مي پيچ
در مکافات رنج پيچيدن
زهد و دانش بورز اي خواجه
نتوان عشق را بورزيدن
پيش از اين گفت شمس تبريزي
ليک کو گوش بهر بشنيدن