شماره ٤٧٨: يک قوصره پر دارم ز سخن

يک قوصره پر دارم ز سخن
جان مي شنود تو گوش مکن
دربند خودي زين سير شدي
گيري سر خود اي بي سر و بن
چون مستمعان جمله بروند
گويم غم نو با يار کهن
کي سير شود ماهي ز تري
يا تشنه حق از علم لدن
گر سير شدند اين مستمعان
جان مي شنود از قرط اذن