شماره ٤٧٤: به پيش آر سغراق گلگون من

به پيش آر سغراق گلگون من
ندانم که باده ست يا خون من
نجاتي است جان را ز غرقاب غم
چو کشتي نوحي به جيحون من
مرا خوش بشويد ز آب و ز گل
رساند به اصل و به عرجون من
در اجزاي من خوش درآميخته
به خويشي چو موسي و هارون من
زهي آب حيوان زهي آتشي
که جمعند هر دو به کانون من
چو نايم ببوسد چو دفم زند
چه خوش چنگ درزد به قانون من
برو باقي از ساقي من بجوي
کز او يافت شيريني افسون من