شماره ٤٧٢: ببردي دلم را بدادي به زاغان

ببردي دلم را بدادي به زاغان
گرفتم گروگان خيالت به تاوان
درآيي درآيم بگيري بگيرم
بگويي بگويم علامات مستان
نشايد نشايد ستم کرد با من
براي گريبان دريدن ز دامان
بياور بياور شرابي که گفتي
مگو که نگفتم مرنجان مرنجان
شرابي شرابي که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد شود تن پريشان
نخواهم نخواهم شرابي بهايي
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن ز من سجده کردن
ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان
چنانم کن اي جان که شکرم نماند
وظيفه بيفزا دو چندان سه چندان
بجوشان بجوشان شرابي ز سينه
بهاري برآور از اين برگ ريزان
خرابم کن اي جان که از شهر ويران
خراجي نجويد نه ديوان نه سلطان
خمش باش اي تن که تا جان بگويد
علي مير گردد چو بگذشت عثمان
خمش کردم اي جان بگو نوبت خود
تويي يوسف ما تويي خوب کنعان