شماره ٤٧٠: من کجا بودم عجب بي تو اين چندين زمان

من کجا بودم عجب بي تو اين چندين زمان
در پي تو همچو تير در کف تو چون کمان
تو مرا دستور ده تا بگويم حال ده
گر چه ازرق پوش شد شيخ ما چون آسمان
برگشا اين پرده را تازه کن پژمرده را
تا رود خاکي به خاک تا روان گردد روان
من کجا بودم عجب غايب از سلطان خويش
ساعتي ترسان چو دزد ساعتي چون پاسبان
گه اسير چار و پنج گه ميان گنج و رنج
سود من بي روي تو بد زيان اندر زيان
ور تو اي استاسرا متهم داري مرا
روي زرد و چشم تر مي دهد از دل نشان
رحم را سيلاب برد يا نکوکاري بمرد
اي زده تير جفا اي کمان کرده نهان
اي همه کردي ولي برنگشت از تو دلي
اي جفا و جور تو به ز لطف ديگران
باري اين دم رسته ام با تو درپيوسته ام
اي سبک روح جهان درده آن رطل گران
واخرم يک بارگي از غم و بيچارگي
سيرم از غمخوارگي منت غمخوارگان
مست جام حق شوم فاني مطلق شوم
پر برآرم در عدم برپرم در لامکان
جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود
بيني هر قلتبوز و چربک هر قلتبان
همچو ذره مر مرا رقص باره کرده اي
پاي کوبان پاي کوب جان دهم اي جان جان
اي عجب گويم دگر باقيات اين خبر
ني خمش کردم تو گوي مطرب شيرين زبان
اقتلوني يا ثقات ان في قتلي حيات
و الحيات في الممات في صبابات الحسان
قد هدانا ربنا من سقام طبنا
قد قضي ما فاتنا نعم هذا المستعان
اقچلر در گزلري خوش نسا اول قشلري
الدر ريز سواري کمدر اول الپ ارسلان
نورکم في ناظري حسنکم في خاطري
ان ربي ناصري رب زد هذا القرآن
دب طيف في الحشا نعم ماش قد مشا
قد سقانا ما يشا في کأس کالجفان
ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق
و ارغبوا في الاتفاق و افتحوا باب الجنان
وقت عشرت هر کسي گوشه خلوت رود
عشرت و شرب مرا مي نبايد شد نهان
از کف اين نيکبخت مي خورم همچون درخت
ور نه من سرسبز چون مي روم مست و جوان
چون سنان است اين غزل در دل و جان دغل
بيشتر شد عيب نيست اين درازي در سنان
فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات
شمس تبريزي تويي هم شه و هم ترجمان