شماره ٤٦٢: چهار روز ببودم به پيش تو مهمان

چهار روز ببودم به پيش تو مهمان
سه روز ديگر خواهم بدن يقين مي دان
به حق اين سه و آن چار رو ترش نکني
که تا نيفتد اين دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من جز اين يکي ترشي
که سخت اين ترشي کند مي کند دندان
که جمله ترشي ها بدان گوار شود
که تو ترش نکني روي اي گل خندان
گشاي آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبيه ست دو صد گلشکر در آن احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که مي دهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جاي اين که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روي تو افتد شود خوش و شادان
مگر به روز قيامت نهان شود رويت
وگر نه دوزخ خوشتر شود ز صدر جنان
اگر ميان زمستان بهار نو خواهي
درآ به باغ جمالت درخت ها بفشان
به روز جمعه چو خواهي که عيدها بينند
برآي بر سر منبر صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروي به منبر بر
پري برآرد منبر چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهاي خويش مهمان کن
علف مياور پيشم منه نيم حيوان
فرشته از چه خورد از جمال حضرت حق
غذاي ماه و ستاره ز آفتاب جهان
غذاي خلق در آن قحط حسن يوسف بود
که اهل مصر رهيده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار يار مي خواهد
که درروم به سخن او برون جهد ز ميان
غلط که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند يا گرفتن پالان
مگر همو بنمايد ره حذر کردن
همو بدوزد انبان همو درد انبان
مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش که تا نزند بر چنين حديث هوا
از آنک باد هوا نيست محرم ايشان