شماره ٤٦٠: به جان تو که از اين دلشده کرانه مکن

به جان تو که از اين دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکين و عزم خانه مکن
بهانه ها بمينديش و عذر را بگذار
مرا مگير ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت نديم و تو ساقي
بده شراب و دغل هاي ساقيانه مکن
نظر به روي حريفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهليز و آستانه مکن
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به کوي خرابات آشيانه مکن
ببين که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هواي دانه مکن
ز دام او چو گذشتي قدم بنه بر چرخ
به زير پاي بجز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
يگانه باش و بجز قصد آن يگانه مکن
مکن قرار تو بي او چو کاسه بر سر آب
مگير کاسه به هر مطبخي دوانه مکن
زمانه روشن و تاريک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مکن
مکن ستايش بر وي عتاب را بمپوش
مده قطايف و آن سير در ميانه مکن
ولي چه سود که کار بتان همين باشد
مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن
بگو به هرچ بسوزي بسوز جز به فراق
روا نباشد و اين يک ستم روانه مکن