شماره ٤٥٨: مکن مکن که روا نيست بي گنه کشتن

مکن مکن که روا نيست بي گنه کشتن
مرو مرو که چراغي و ديده روشن
چو برگشادي از لطف خويشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
مبند آن سر خم را چو کيسه مدخل
که خانه گردد تاري به بستن روزن
چو آدمي به غم آماج تير را ماند
ندارد او جز مستي و بيخودي جوشن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم همي گردد از کفش آهن
حديث عشق هم از عشقباز بايد جست
که او چو آينه هم ناطق است و هم الکن
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
ز خونبها بنترسد که گنج ها دارد
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن
گرفت خواب گريبان تو بپر سوي غيب
بگه ز غيب بيايي کشان کشان دامن
که تا تمام غزل را بگويمت فردا
که گل پگاه بچينند مردم از گلشن