شماره ٤٥٧: دلا تو شهد منه در دهان رنجوران

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حديث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزديک است
خداي دور بود از بر خدادوران
درون خويش بپرداز تا برون آيند
ز پرده ها به تجلي چو ماه مستوران
اگر چه گم شوي از خويش و از جهان اين جا
برون خويش و جهان گشته اي ز مشهوران
اگر تو ماه وصالي نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سيمين و چهره حوران
وگر چو زر ز فراقي کجاست داغ فراق
چنين فسرده بود سکه هاي مهجوران
چو نيست عشق تو را بندگي به جا مي آر
که حق فرونهلد مزدهاي مزدوران
بدانک عشق خدا خاتم سليماني است
کجاست دخل سليمان و مکسب موران
لباس فکرت و انديشه ها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گير تو در زلف شمس تبريزي
که مشک بارد تا وارهي ز کافوران