شماره ٤٥١: اي هوس عشق تو کرده جهان را زبون

اي هوس عشق تو کرده جهان را زبون
خيره عشقت چو من اين فلک سرنگون
مي در و مي دوز تو مي بر و مي سوز تو
خون کن و مي شوي تو خون دلم را به خون
چونک ز تو خاسته ست هر کژ تو راست است
ليک بتا راست گو نيست مقام جنون
دوش خيال نگار بعد بسي انتظار
آمد و من در خمار يا رب چون بود چون
خواست که پر وا کند روي به صحرا کند
باز مرا مي فريفت از سخن پرفسون
گفتم والله که ني هيچ مساز اين بنا
گر عجمي رفت نيست ور عربي لايکون
در دل شب آمدي نيک عجب آمدي
چون بر ما آمدي نيست رهايي کنون