شماره ٤٥٠: باز برآمد ز کوه خسرو شيرين من

باز برآمد ز کوه خسرو شيرين من
باز مرا ياد کرد جان و دل و دين من
سوره ياسين بسي خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سوره ياسين من
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد
ليلي و مجنون من ويسه و رامين من
در حسد افتاده ايم دل به جفا داده ايم
جنگ که مي افکند يار سخن چين من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم کين تو و کين من
گويد کاي عاشقان رحم مياريد هيچ
در کشش همدگر از پي آيين من
يا رب و آمين بسي کردم و جستم امان
آه که مي نشنود يارب و آمين من
گويد تو کار خويش مي کن و من کار خويش
اين بده ست از ازل ياسه پيشين من
کار من آن کت زنم کار تو افغان گري
عيد منم طبل تو سخره تکوين من
بنده اين زاريم عاشق بيماريم
کو نرود آن زمان از سر بالين من
راست رود سوي شه جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروي طبع چو فرزين من
درگذر از تنگ من اي من من ننگ من
ديده شدي آن من گر نبدي اين من
بس کن اي شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب مي برد دزد ز خرجين من