شماره ٤٤٩: باز درآمد ز راه فتنه برانگيز من

باز درآمد ز راه فتنه برانگيز من
باز کمر بست سخت يار به استيز من
مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت
مي شکند ديگ من کاسه و کفليز من
خانه خرابي گرفت ز آنک قنق زفت بود
هيچ نگنجد فلک در در و دهليز من
راه قنق را گرفت غيرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرريز من
سر کن اي بوالفضول اي ز کشاکش ملول
جاذبه خيزان او منگر در خيز من
منت او را که او منت و شکر آفريد
کز کف کفران گذشت مرکب شبديز من
رست رخم از عبس کاسه ز ننگ عدس
آخر کاري بکرد اشک غم آميز من
اصل همه باغ ها جان همه لاغ ها
چيست اگر زيرکي لاغ دلاويز من
اي خضر راستين گوهر درياست اين
از تو در اين آستين همچو فراويز من
چونک مرا يار خواند دست سوي من فشاند
تيز فرس پيش راند خاطر سرتيز من
چند نهان مي کنم شمس حق مغتنم
خواجگيي مي کند خواجه تبريز من