شماره ٤٤٧: اي رخ خندان تو مايه صد گلستان

اي رخ خندان تو مايه صد گلستان
باغ خدايي درآ خار بده گل ستان
جامه تن را بکن جان برهنه ببين
جان برهنه خوش است تا چه کني جامه دان
هين که نه اي بي زبان پيش چنين جان ها
قصه ني بي زبان نعره جان بي دهان
آمد امروز يار گفت سلام عليک
چرخ و زمين را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج
خاست غريو از فلک وز سوي مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسون هاي عشق خواجه ببين اين نشان
آمد غماز عشق گفت در اين گوش من
يار ميان شماست خوب و لطيف و نهان
دامن دل را کشيد يار به يک گوشه اي
گوشه بس بوالعجب زان سوي هفت آسمان
گفت ترايم وليک هر که بگويد ز من
شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان
و آنک بگويد ز تو برد مرا و تو را
و آنک بگويد ز من دور شد از هر دوان