شماره ٤٤٦: سير نشد چشم و دل از نظر شاه من

سير نشد چشم و دل از نظر شاه من
سير مشو هم تو نيز زين دل آگاه من
مشک و سقا سير شد از جگر گرم من
هيچ بجز آب نيست لذت و دلخواه من
درشکنم کوزه را پاره کنم مشک را
روي به دريا نهم نيست جز اين راه من
چند شود تر زمين از مدد اشک من
چند بسوزد فلک از تبش و آه من
چند بگويد دلم واي دلم واي دل
چند بگويد لبم راز شهنشاه من
رو سوي بحري کز او هر نفسي موج موج
آمد و اندرربود خيمه و خرگاه من
آب خوشي جوش کرد نيم شب از خانه ام
يوسف حسن اوفتاد ناگه در چاه من
ز آب رخ يوسفي خرمن من سيل برد
دود برآمد ز دل سوخته شد کاه من
خرمن من گر بسوخت باک ندارم خوشم
صد چو مرا بس بود خرمن آن ماه من
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است در شب بي گاه من
گفت کسي کاين سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
در پي هر بيت من گويم پايان رسيد
چون ز سرم مي برد آن شه آگاه من