شماره ٤٤٢: با رخ چون مشعله بر در ما کيست آن

با رخ چون مشعله بر در ما کيست آن
هر طرفي موج خون نيم شبان چيست آن
در کفن خويشتن رقص کنان مردگان
نفخه صور است يا عيسي ثاني است آن
سينه خود باز کن روزن دل درنگر
کآتش تو شعله زد ني خبر دي است آن
آتش نو را ببين زود درآ چون خليل
گر چه به شکل آتش است باده صافي است آن
يونس قدسي تويي در تن چون ماهيي
بازشکاف و ببين کاين تن ماهي است آن
دلق تن خويش را بر گرو مي بنه
پاک شوي پاکباز نوبت پاکي است آن
باده کشيدي وليک در قدحت باقي است
حمله ديگر که اصل جرعه باقي است آن
دشنه تيز ار خليل بنهد بر گردنت
رو بمگردان که آن شيوه شاهي است آن
حکم به هم درشکست هست قضا در خطر
فتنه حکم است اين آفت قاضي است آن
نفس تو امروز اگر وعده فردا دهد
بر دهنش زن از آنک مردک لافي است آن
باده فروشد وليک باده دهد جمله باد
خم نمايد وليک حق نمک نيست آن
ما ز زمستان نفس برف تن آورده ايم
بهر تقاضاي لطف نکته کاجي است آن
مفخر تبريزيان شمس حق اي پيش تو
طاق و طرنب دو کون طفلي و بازي است آن