شماره ٤٣٩: مست شدي عاقبت آمدي اندر ميان

مست شدي عاقبت آمدي اندر ميان
مست ز خود مي شوي کيست دگر در جهان
عاقبت الأمر رست مرغ فلک از قفص
عاقبت الأمر جست تير مراد از کمان
چند زنيم اي کريم طبل تو زير گليم
چند کنيم اي نديم مستي خود را نهان
بازرسيد از الست کار برون شد ز دست
فاش بود فاش مست خاصه ز بوي دهان
دارد طامات ما بوي خرابات ما
هست شرابات ما از کف شاهنشهان
جمله اجزاي خاک روح شد و جان پاک
عالم خاکش مخوان مايه اکسير خوان
تو کمري ما ميان يا تو ميان ما کمر
گر کمري گر ميان بي تو مبا گر ميان
گاه به دزدي درآ کيسه دل را ببر
گاه مرا دزد گير گو که منم پاسبان
گه بربا همچون گرگ بره درويش را
گه سگ بر من گمار هاي کنان چون شبان
چون تو نديده ست کس کس تويي اي جان و بس
نادره اي در جهان اسب وفا درجهان
گر چه جهان است عشق جان و جهان است عشق
گر چه نهان است يار هست سر سر نهان
چشم تو با چشم من گفت چه مطمع کسي
هم بخوري قند ما هم ببري ارمغان
هر تن و هر جان که هست خاک تو بوده ست مست
غافلشان کرده اي زان هوس بي نشان
باز چو ناگه کني سلسله جنبانيي
شور برآرد به کبر از جهت امتحان
کافر و مؤمن مگو فاسق و محسن مجو
جمله خراب تواند بر همه افسون بخوان
کيست که مست تو نيست عشوه پرست تو نيست
مهره دست تو نيست دست کرم برفشان
سختتر از کوه چيست چونک به تو بنگريست
زنده شد از عشق زيست شهره شد اندر زمان