شماره ٤٣٨: بشنيده ام که عزم سفر مي کني مکن

بشنيده ام که عزم سفر مي کني مکن
مهر حريف و يار دگر مي کني مکن
تو در جهان غريبي غربت چه مي کني
قصد کدام خسته جگر مي کني مکن
از ما مدزد خويش به بيگانگان مرو
دزديده سوي غير نظر مي کني مکن
اي مه که چرخ زير و زبر از براي توست
ما را خراب و زير و زبر مي کني مکن
چه وعده مي دهي و چه سوگند مي خوري
سوگند و عشوه را تو سپر مي کني مکن
کو عهد و کو وثيقه که با بنده کرده اي
از عهد و قول خويش عبر مي کني مکن
اي برتر از وجود و عدم بارگاه تو
از خطه وجود گذر مي کني مکن
اي دوزخ و بهشت غلامان امر تو
بر ما بهشت را چو سقر مي کني مکن
اندر شکرستان تو از زهر ايمنيم
آن زهر را حريف شکر مي کني مکن
جانم چو کوره اي است پرآتش بست نکرد
روي من از فراق چو زر مي کني مکن
چون روي درکشي تو شود مه سيه ز غم
قصد خسوف قرص قمر مي کني مکن
ما خشک لب شويم چو تو خشک آوري
چشم مرا به اشک چه تر مي کني مکن
چون طاقت عقيله عشاق نيستت
پس عقل را چه خيره نگر مي کني مکن
حلوا نمي دهي تو به رنجور ز احتما
رنجور خويش را تو بتر مي کني مکن
چشم حرام خواره من دزد حسن توست
اي جان سزاي دزد بصر مي کني مکن
سر درکش اي رفيق که هنگام گفت نيست
در بي سري عشق چه سر مي کني مکن