شماره ٤٣٧: با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين

با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين
با آنک نيست عاشق يک دم مشو قرين
ور ز آنک يار پرده عزت فروکشيد
آن را که پرده نيست برو روي او ببين
آن روي بين که بر رخش آثار روي او است
آن را نگر که دارد خورشيد بر جبين
از بس که آفتاب دو رخ بر رخش نهاد
شهمات مي شود ز رخش ماه بر زمين
در طره هاش نسخه اياک نعبد است
در چشم هاش غمزه اياک نستعين
بي خون و بي رگ است تنش چون تن خيال
بيرون و اندرون همه شير است و انگبين
از بس که در کنار همي گيردش نگار
بگرفت بوي يار و رها کرد بوي طين
صبحي است بي سپيده و شامي است بي خضاب
ذاتي است بي جهات و حياتي است بي حنين
کي نور وام خواهد خورشيد از سپهر
کي بوي وام خواهد گلبن ز ياسمين
بي گفت شو چو ماهي و صافي چو آب بحر
تا زود بر خزينه گوهر شوي امين
در گوش تو بگويم با هيچ کس مگو
اين جمله کيست مفتخر تبريز شمس دين