شماره ٤٣٢: آن کيست اي خداي کز اين دام خامشان

آن کيست اي خداي کز اين دام خامشان
ما را همي کشد به سوي خود کشان کشان
اي آنک مي کشي تو گريبان جان ما
از جمع سرکشان به سوي جمع سرخوشان
بگرفته گوش ما و بسوزيده هوش ما
ساقي باهشاني و آرام بي هشان
بي دست مي کشي تو و بي تيغ مي کشي
شاگرد چشم تو نظر بي گنه کشان
آب حيات نزل شهيدان عشق توست
اين تشنه کشتگان را ز آن نزل مي چشان
دل را گره گشاي نسيم وصال توست
شاخ اميد را به نسيمي همي فشان
خود حسن ساکن است و مقيم اندر آن وجود
زان ساکنند زير و زبر اين مفتشان
مقصود ره روان همه ديدار ساکنان
مقصود ناطقان همه اصغاي خامشان
آتش در آب گشته نهان وقت جوش آب
چون آب آتش آمد الغوث ز آتشان
در روح دررسي چو گذشتي ز نقش ها
وز چرخ بگذري چو گذشتي ز مه وشان
هميان چه مي نهي به امانت به مفلسان
پا را چه مي نهي تو به دندان گربشان
از نو چو مير گولان بستد کلاه و کفش
خواهي تو روستايي خواهي ز اکدشان
دانش سلاح توست و سلاح از نشان مرد
مردي چو نيست به که نباشد تو را نشان
ديگر مگو سخن که سخن ريگ آب توست
خورشيد را نگر چو نه اي جنس اعمشان