شماره ٤٢٥: پروانه شد در آتش گفتا که همچنين کن

پروانه شد در آتش گفتا که همچنين کن
مي سوخت و پر همي زد بر جا که همچنين کن
شمع و فتيله بسته با گردن شکسته
مي گفت نرم نرمک با ما که همچنين کن
مومي که مي گدازد با سوز مي بسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنين کن
گر سيم و زر فشاني در سود اين جهاني
سودت ندارد آن ها الا که همچنين کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دريا که همچنين کن
از نيک و بد بريده وز دام ها پريده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنين کن
رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گل ها که همچنين کن
صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته
بر مغزها دويده صهبا که همچنين کن
خالي شده ست و ساده نه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنين کن
چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنين کن
خاموش باش و صابر عبرت بگير آخر
خامش شده ست و گريان خارا که همچنين کن
تبريز شمس دين را بين کز ضياي جاني
پر کرده از جلالت صحرا که همچنين کن