شماره ٤٢٣: رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن

رو سر بنه به بالين تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا کن
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت ترک ره بلا کن
ماييم و آب ديده در کنج غم خزيده
بر آب ديده ما صد جاي آسيا کن
خيره کشي است ما را دارد دلي چو خارا
بکشد کسش نگويد تدبير خونبها کن
بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد
اي زردروي عاشق تو صبر کن وفا کن
دردي است غير مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گويم کاين درد را دوا کن
در خواب دوش پيري در کوي عشق ديدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوي ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقي است چون زمرد
از برق اين زمرد هي دفع اژدها کن
بس کن که بيخودم من ور تو هنرفزايي
تاريخ بوعلي گو تنبيه بوالعلا کن