شماره ٤٢١: چون جان تو مي ستاني چون شکر است مردن

چون جان تو مي ستاني چون شکر است مردن
با تو ز جان شيرين شيرينتر است مردن
بردار اين طبق را زيرا خليل حق را
باغ است و آب حيوان گر آذر است مردن
اين سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سرکشي نميرد ني زين مراست مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگريز اگر چه حالي شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گريزيم جان است جان سپردن
وز کان چرا گريزيم کان زر است مردن
چون زين قفص برستي در گلشن است مسکن
چون اين صدف شکستي چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوي خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آينه ست و حسنت در آينه درآمد
آيينه بربگويد خوش منظر است مردن
گر مؤمني و شيرين هم مؤمن است مرگت
ور کافري و تلخي هم کافر است مردن
گر يوسفي و خوبي آيينه ات چنان است
ور ني در آن نمايش هم مضطر است مردن
خامش که خوش زباني چون خضر جاوداني
کز آب زندگاني کور و کر است مردن