شماره ٤١٥: اي محو راه گشته از محو هم سفر کن

اي محو راه گشته از محو هم سفر کن
چشمي ز دل برآور در عين دل نظر کن
دل آينه است چيني با دل چو همنشيني
صد تيغ اگر ببيني هم ديده را سپر کن
دانم که برشکستي تو محو دل شدستي
در عين نيست هستي يک حمله دگر کن
تا بشکني شکاري پهلوي چشمه ساري
اي شير بيشه دل چنگال در جگر کن
چون شد گرو گليمي بهر در يتيمي
با فتنه عظيمي تو دست در کمر کن
ماييم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاک بستان در ديده قمر کن
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
اي پادشاه بينا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش اي عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش وز خويش جانور کن
اي شاه هر چه مردند رندان سلام کردند
مستند و مي نخوردند آن سو يکي گذر کن
سيمرغ قاف خيزد در عشق شمس تبريز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن