شماره ٤٠٦: اي زيان و اي زيان و اي زيان

اي زيان و اي زيان و اي زيان
هوشياري در ميان مستيان
گر بيايد هوشياري راه نيست
ور بيايد مست گير اندرکشان
گر خماري باده خواهي اندرآ
نان پرستي رو که اين جا نيست نان
آنک او نان را بت خود کرده است
کي درآيد در ميان اين بتان
ور درآيد چادر اندر رو کشند
تا نبيند رويشان آن قلتبان
سيمبر خواهيم و زيبا همچو خويش
سيم نستانيم پيدا و نهان
آنک او خوبي به سيم و زر فروخت
روسپي باشد نه حوران جنان
تا نگردي پاک دل چون جبرئيل
گر چه گنجي درنگنجي در جهان
چشم خود را شسته عارف بيست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآيي در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبريزي گشايد راه شرق
چون شوي بسته دهان و رازدان