شماره ٣٩٦: اي دلارام من و اي دل شکن

اي دلارام من و اي دل شکن
وي کشيده خويش بي جرمي ز من
از نظر رفتي ز دل بيرون نه اي
ز آنک تو شمعي و جان و دل لگن
جان من جان تو جانت جان من
هيچ کس ديده ست يک جان در دو تن
زندگي ام وصل تو مرگم فراق
بي نظيرم کرده اي اندر دو فن
بس بجستم آب حيوان خضر گفت
بي وصالش جان نيابي جان مکن
غم نيارد گرد غمگين تو گشت
ور بگردد بايدش گردن زدن
جان ها زان گرد تو گرددهمي
جان اديم و تو سهيل اندر يمن
بهر تو گفته ست منصور حلاج
يا صغير السن يا رطب البدن
شير مست شهد تو گشت و بگفت
يا قريب العهد من شرب اللبن
پيش مستان تو غم را راه نيست
فکرت و غم هست کار بوالحسن
هر کي در چاه طبيعت مانده است
چاره اش نبود ز فکر چون رسن
چونک برپريد کاسد گشت حبل
چون يقيني يافت کاسد گشت ظن
همزبان بي زبانان شو دلا
تا به گفت و گو نباشي مرتهن