شماره ٣٩٣: نک بهاران شد صلا اي لوليان

نک بهاران شد صلا اي لوليان
بانگ ناي و سبزه و آب روان
لوليان از شهر تن بيرون شويد
لوليان را کي پذيرد خان و مان
ديگران بردند حسرت زين جهان
حسرتي بنهيم در جان جهان
با جهان بي وفا ما آن کنيم
هرچ او کرده ست با آن ديگران
تا حريف خود ببيند او يکي
امتحان او بيابد امتحان
ني غلط گفتم جهان چون عاشق است
او به جان جويد جفاي نيکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
اي مسلمان جان که را دارد زيان
راه صحرا را فروبست اين سخن
کس نجويد راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ يار
با لب بسته گشاد بي کران
هر که بر وي آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و ني آشيان
هر که بر وي زان قمر نوري نتافت
او چه بيند از زمين و آسمان
هر کسي را کاين غزل صحرا شود
عيش بيند زان سوي کون و مکان