شماره ٣٨٧: همه خوردند و بخفتند و تهي گشت وطن

همه خوردند و بخفتند و تهي گشت وطن
وقت آن شد که درآييم خرامان به چمن
دامن سيب کشانيم سوي شفتالو
ببريم از گل تر چند سخن سوي سمن
نوبهاران چون مسيحي است فسون مي خواند
تا برآيند شهيدان نباتي ز کفن
آن بتان چون جهت شکر دهان بگشادند
جان به بوسه نرسد مست شد از بوي دهن
تاب رخسار گل و لاله خبر مي دهدم
که چراغي است نهان گشته در اين زير لگن
برگ مي لرزد و بر شاخ دلم مي لرزد
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن
دست دستان صبا لخلخه را شورانيد
تا بياموخت به طفلان چمن خلق حسن
باد روح قدس افتاد و درختان مريم
دست بازي نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون ديد که در زير تتق خوبانند
برفشانيد نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گريبان ز طرب بدرانيد
وقت آن شد که به يعقوب رسد پيراهن
چون عقيق يمني لب دلبر خنديد
بوي يزدان به محمد رسد از سوي يمن
چند گفتيم پراکنده دل آرام نيافت
جز بر آن زلف پراکنده آن شاه زمن